قدیمیای جدید:دی

ایندفه آخریشه:دی

قدیمیای جدید:دی

ایندفه آخریشه:دی

داستانک خودم.

سلام.

نمی خواستم ولی بعضیا خیلی اصرار کردن گفتن ماله خودتو هم بزار.الان میزارم:دی

امروز روز خوبی بود از اول صبح حالم خیلی خوب بود.وقتی کرنل به برانابوس گفت که یه پنجره توی نورماندی باز شده تنها کاری که باید انجام می دادم این بود که فقط زنگ زدن های برانابوس رو نگاه کنم.بعد از سه ساعت وقط رفتن بود که شارمیلا بانوی هندی همه کاره از راه رسید.
یه نگاهی به من انداخت و گفت:آه گروبز چه طوری چقدر سریع قد کشیدی؟گفتم:خوبم تو هنوز پات خوب نشده؟بعد اونم کمی با من خندید.بعد برانابوس با قیافه ی جدی گفت:دیگه باید بریم تمام روز رو برای گپ زدن وقت نداریم.

تالار اوپرا ی نورماندی.تالار بسیار زیبا دیدنی .دیواره های قرمز و نورپردازی فوق العاده زیبا.از سقف لوستر هایی زیبا و خیلی گران قیمت آویزان شده بود.کرنل که دید من ماتم برده بود یه سقلمه ای به من زد و گفت:اگه جون سالم به در بردیم حتما یه بار خودم میارمت اینجا!منم گفتم:باشه .و با هاش رفتم.
وقتی وارد سالن اصلی اپرا شدیم وافعا این منظره با سالن اصلی اپرا سر تا پا فرق داشت.چند تا از هیولا های دموناتا داشتم مردم سلاخی می کردند که آرتی هم بینشون بود.سه تا از هیولا ها که شبیه یه سوسمار بودند دنبال کارکنان اپرا بودند .ارتی هم دنبال بچه یک خانوم بود که نا گهان هیولا های اصلی از راه رسیدند.

خیلی زشت و گنده بودن فکر کنم یه جا دیده بودمشون.آها یادم اومد اونا قوه ی تخیل ندارند و خودشونو مثل ارگ های ارباب حلقه ها درست کردند.وقتی اونا رو دیدم که نزدیک سی یاچهل نفر بودند عرق سردی از پشتم پایین رفت.و با دستور برانابوس کنار یک دیوار پناه گرفتیم تا مرید ها برسند.
وقتی شارک با چند تا دیگه از مرید ها رسیدند وقت نقشه کشیدن بودکه شارک مثل همیشه گفت:وقتشه دیگه بریم کارشونو تموم کنیم.من گفتم:همین جوری که نمی شه.برانابوس گفت:بسه دیگه.شارمیلا گفت:گروبز راست میگه نقشه میخواهیم.منگفتم:من می تونم سرشونو گرم کنم تا کرنل پنجره رو ببنده.برانابوس گفت:کرنل نشا نه ای دریافت کرده که باز هم تو راهن.من گفتم :منتظر میمونیم تا آخیریشم بیاد. همه موافقت کردند.
وقتی آخرین نفر اومد تمام ما اعتماد به نفسمونو کمی ازدست دادیم.ولی من با همون نفرتی که از این دشمن دیرینه داشتم آماده ی جنگیدن شدم.
لردلاس.من گفتم:لردلاس .ای خوک کثیف.می دونستم تو پشت این ماجرایی.لردلاس گفت:آه گروبز این طوری حرف نزن.من گفتم:از کسی که خوانوادشو گرفتی انتظار دیگه ای نداشته باش.
لردلاس به اون ارگ ها گفت که به من حمله کنند.وقتی اوضاع به هم ریخت همه ی ما پخش شدیم.یه کی از ارگ ها به سمت من اومد.تبرشو به سمت من پرت کرد اما من جاخالی دادم و با یک پرش و چرخش رو هوا یه طلسمی خوندم و کف دستم یه شمشیر ظاهر شد و با همان حرکت با شمشیر روی ستون فقراتش کشیدم و فلجش کردم و وقتی پایین اومدم یه گلوله ی آتشین به سرش زدم تا بمیره.
لردلاس که داشت منو نگاه می کرد گفت:آفرین گروبز خوب یاد گرفتی.من که از حرفش عصبانی شدم و دیگه نمی دونستم چیکار کنم که یه فکری به زهنم رسید و به سمت لردلاس دویدم اون هم آغوشش را برای من باز کرد که من در 2 متری اون با لا پریدم و به پاهایم به دیوار زدم و با یک حرکت لوستر سقف رو روی لردلاس انداختم.اون گفت:فکر کردی من نمی تونم بیرون بیام؟ها.و خیلی راحت از یر لوستر بیرون آمد.و با اشاره به ارگ ها ارگ ها مرید ها رو ول کردند و به سمت من آمدند.
دیگه راه فراری نداشتم مگر کمک گرفتن از یه صلاح افسانه ای .
کاگاش.بهش گفتم کمکم کن اون گفت:باشه کچل.برانابوس از اون پشت داد زد:لردلاس ولش کن.شارک به زور هم که شد یکی از ارگ ها رو از پشت زد و کمکم کرد که یکی از اون ها به یه گرز محکم به صورت اون زد و مغزش رو دیوار ریخت.
واقعا صحنه ی وحشتناکی بود اما وقت دلسوزی نبود.وقتی نیروی کاگاش آزاد شد یک لحظه تمام وجودم را نور گرفت و نور قرمز رنگی بیرون آمد و همه را پودر کرد.لردلاس که بهتش زده بود گفت:می دونستم که قوی هستی.گفتم:کجاشو دیدی؟و دیدم که همه دارن داد می زنند و می خواهند کمکم کنند و یک لحظه لردلاس گردنمو گرفت و به دنیای خودش برد و فقط زجر و شکنجه و درد تاریکی یادم موند.دی

نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:55 ب.ظ http://gahvareyebasirat.persianblog.ir

داستان جالبی بود ...ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد